دفاعیات مهدی رضایی در بیدادگاه شاه

هیچ کس نیست که با شنیدن این دفاعیات کنجکاو نشود که به راستی مهدی رضایی که بود؟
آیا در اون دوران کسی جرات داشت در محافل علیه شاه و وضعیت  مردم و کشور حرفی بزند؟ چه برسد به اینکه کسی چون او در دادگاه بعد از شکنجه های بسیار چنین دفاعی از خط مشی خود و سازمان خود کرد و در نهایت جان رو فدای مسیر تحقق 
آزادی بشر کند

دفاعیات مهدی رضایی رو ببینیم





متن دفاعیات مهدی رضایی در دادگاه
«یکی از موارد اتهام من ورود در دسته به‌زعم شما اشرار است و من مجبور هستم که این دسته رو معرفی بکنم که بعد معلوم بشه آیا ما شرور هستیم یا نه. برای جواب دادن به این اتهام مجبور هستم که در این مورد توضیحاتی بدهم. باید عرض بکنم که هدف ما چیزی نبوده جز بهروزی انسانها. جز برداشتن هرگونه تبعیض و جز پیاده شدن تعالیم عالی اسلام در جامعه. همان‌طور که در جلسه گذشته گفتم ما کسانی نبودیم که درد ناراحتی مردم را ببینیم و ساکت بنشینیم. هم‌چنان‌که مولای ما علی در خطبه شقشقیه، هنگامی که خلافت را به‌دست می‌گیرند، می‌فرماید: خداوند از کسانی که به ماهیت این روابط، به ماهیت این مسئله آگاهی دارند، پیمان و عهد گرفته که ساکت ننشینند و از سیری ظالم و گرسنگی مظلوم. این پیمانی‌ست که ما با خدای خود بستیم» «من در این‌جا به اتهام عشق به خلق و پیکار در راه خلق محاکمه می‌شوم. هدف ما فراهم آوردن چنان شرایطی است که همه انسانها تحت آن شرایط به آخرین حد کمال و انسانیت برسند»

سرانجام در ۱۶ شهریور ماه ۱۳۵۱ در مطبوعات اعلام شد که مهدی رضایی، پس از محکوم شدن به سه بار اعدام در دادگاه بدوی و تجدید نظر نظامی، تیرباران گردید. 
مهدی رضایی به هنگام دستگیری و محاکمه ۲۰ ساله بود؛ وی در ۱۳۳۱ متولد شد. بی‌تردید مهدی نمایندهٔ نسلی از اعضای سازمان بود که با احساسات پاک مذهبی به این جریان جذب شده بودند. او به هنگام مخفی شدن و پیوستن به سازمان، دانشجوی سال اول مدرسهٔ عالی بازرگانی بود و عواطف و عقاید مذهبی‌اش را مستقیماً از خانواده و برادر بزرگترش احمد رضایی کسب کرده بود
یاد مهدی رضایی قهرمان را با سروده‌ای که شاعر، احمد شاملو در رثای او و با خاطره اعدام مهدی رضایی در میدان تیر چیتگر سروده، گرامی می‌داریم.
«ابراهیم در آتش»
در اعدامِ مهدی رضایی در میدانِ تیرِ چیتگر
«در آوار خونین گرگ و میش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز می‌خواست
و عشق را شایسته زیباترین زنان
که اینش
به‌نظر
هدّیتی نه‌چندان کم‌بها بود
که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که می‌گفت
قلب را شایسته‌تر آن
که به هفت شمشیر عشق
در خون نشیند
و گلو را بایسته‌تر آن
که زیباترینِ نامها را
بگوید.
و شیرآهن‌کوه‌مردی از این‌گونه عاشق
میدان خونین سرنوشت
به پاشنه آشیل
در نوشت
رویینه‌تنی
که راز مرگش
اندوه عشق و
غم تنهایی بود.
«ـ آه، اسفندیار مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»
«ـ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشت مرا بسازد؟
من تنها فریاد زدم
نه!
من از فرورفتن تن زدم.
صدایی بودم من
ـ شکلی میان اشکال ـ
و معنایی یافتم.
من بودم و شدم،
نه زان‌گونه که غنچه‌ای
گلی
یا ریشه‌ای
که جوانه‌ای
یا یکی دانه
که جنگلی ـ
راست بدان‌گونه
که عامی مردی
شهیدی.
تا آسمان بر او نماز برد.
من بینوا بندگکی سربه‌راه نبودم
و راه بهشت مینوی من
بُزروِ طوع و خاکساری نبود
مرا دیگرگونه خدایی می‌بایست
شایسته آفرینه‌ای
که نواله ناگزیر را
گردن کج نمی‌کند.
و خدایی
دیگرگونه آفریدم».
دریغا شیرآهن‌کوه‌مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن‌که به خاک افتی
نستوه و استوار
مرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان ـ
سرنوشتِ تو را
بتی رقم زد
که دیگران
می‌پرستیدند»
احمد شاملو
۱۳۵۲ 



نظرات

پست‌های پرطرفدار